اشكان كوچولوي مناشكان كوچولوي من، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

اشکان تک ستاره قلبم(اشکان شفیعی)

روز ششم زندگی پسرم و بدترین روز زندگی مامانی

امروز بدترین روز زندگیم بود آخه مجبور بودیم تو را توی این دستگاه لعنتی بذاریم.24 ساعتی که توی این دستگاه بودی واسه من 24 سال گذشت . وقتی تو اون تو میخوابیدی اشک از چشمام سرازیر میشد و نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم آخه دلم داشت میسوخت ، اما تو انگار خیلی خوشت میومد ، تخت میگرفتی میخوابیدی اونجا.الهی مامان فدات بشه. ...
27 تير 1389

روزی که به دنیا اومدی دردانه ام

فرشته عزیزم اشکان جون ، درسته که من دیرتر عضو نی نی وبلاگ شدم اما تصمیم دارم خاطراتت رو از اول واست بنویسم تا وقتی بزرگ شدی ببینی که چه روزهایی رو بشت سر گذاشتی تا به اینجا رسیدی ! 1389/04/22 امروز قرار بود که تو به دنیا بیایی من و بابا و مامان جون و باباجون و مادر رفتیم بیمارستان ذکریا. من از چند روز قبل همه لباسهاتو گذاشته بودم تو ساکت.واسه بدنیا اومدنت لحظه شماری میکردم تو هم همینطور ، آخه داشتی تند تند لگد میزدی.من تو بیمارستان خیلی استرس داشتم واسه همین وقتی تو ساعت 10/30 بدنیا اومدی اولش اصلا گریه نکردی (آخه وقتی بچه ها بدنیا میان لحظه اول گریه میکنند ) و من خیلی نگران شدم اما بعد از دقایقی صداتو شنیدم واااااااااای چه لحظه قشنگی ب...
22 تير 1389

سیسمونی گل پسرم

پسر گلم زحمت سیسمونیهاتو مامان جون و باباجون کشیدند ، هدیه ایست از طرف اونا . دستشون درد نکنه عکس آخری : مامان جون داشت با شوق و ذوق سیسمونی نوه شو چک میکرد که چیزی از قلم نیفتاده باشه .     ...
20 تير 1389

تقدیم به پسر گلم اشکان

سلام دردونه مامان من امروز 1393/07/20 داشتم تو اینترنت گشت میزدم و دنبال ترانه خوب واسه تو بودم که با این وبلاگ آشنا شدم و تصمیم گرفتم واسه تو هم یک وبلاگ ایجاد کنم تا وقتی بزرگ شدی تو هم بخونی و از شیرینی دوران کودکیت با خبر باشی و ببینی که مامانی چقدر دوستت داره و به فکرته عزیزززززززززززززم   خیییییییییییییییییلی دوست دارم                          ...
15 تير 1389
1